سفارش تبلیغ
صبا ویژن
میم مثل مرد
استفاده از مطالب این وبگاه همراه با ذکر منبع بلا اشکال می باشد
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 92 آبان 12 توسط شهید عابدینی

امام خامنه ای

دل هر مشت رمل جنوب... خاطراتی از آسمان دارد
مثل ذهن ستاره ای که هزار... قصه از شهر کهکشان دارد

روزگاری در این حوالی شهر... بوی باروت و دود و خردل داشت
حال سکوی افتخار مزار... تا بخواهید قهرمان دارد

قسمتش بوده اینچنین انگار... پیش تابوت کهنه ای یک زن
در میان بهشت آغوشش... جای فرزند استخوان دارد

زنگ را مرشد جماران زد... شهر غرق حماسه شد دیدیم
گود میدان زورخانه ی جنگ... پشت در پشت پهلوان دارد

وزن تابوت روی شانه ی شهر... مثل داغ شهید سنگین بود
پهلوانان ولی نمی میرند... تا که این انقلاب جان دارد

گر چه قفل عقیده را جمعی... با کلید فریب دزدیدند
من ولی شک ندارم این کشور... باز هم مرد "دیده بان" دارد

ما به عشق تو زنده ایم آقا... ما به عشق امام می جنگیم
نسل ما اهل بی وفایی نیست... نسل ما درد آرمان دارد

با خدا عهد بسته ایم آقا... پای این انقلاب می مانیم
گر چه این راه پر فراز و نشیب... سر هر پیچ نهروان دارد

. . .

رمز این اقتدار و عزت را... هیچ کس جز خدا نمی داند
من ولی فکر می کنم همه چیز... ارتباطی به جمکران دارد

فایل صوتی شعر

محمد عابدینی
1392/6/30





طبقه بندی: پای این انقلاب می مانیم
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92 فروردین 6 توسط شهید عابدینی

تصاویر سردار شهید عابدینی در مراسم حج

برای دریافت تصاویر در سایز اصلی روی آن ها کلیک بفرمایید

بقیه ی تصاویر را در ادامه ی مطلب مشاهده بفرمایید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید

چشم در چشم شهید





طبقه بندی: تصویر
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 91 بهمن 29 توسط شهید عابدینی

خبر بدی بود. یه روستا حوالی بانه مورد حمله ضد انقلاب قرار گرفته بود. حاجی همین که خبر رو شنید چند تا از نیرو هاش رو جمع کرد و سوار بر تویوتا به سمت روستا حرکت کردن. به خاطر حضور ضد انقلاب منطقه کاملا نا امن بود.

نزدیک روستا که رسیدیم رو کردم به حاجی که خودش پشت فرمون بود گفتم شما فرمانده هستی و حضورت توی منطقه ضروریه. اجازه بده ما خودمون بریم و وقتی روستا رو پاکسازی کردیم شما بیا. بر خلاف تصورم حاجی بدون هیچ مخالفتی پذیرفت!

ماشین رو متوقف کرد تا پیاده شدیم تا جامون رو عوض کنیم. پامون که به زمین نرسیده بود حاجی پاش رو گذاشت روی گاز و رفت! ما هم که کاملا غافلگیر شده بودیم پشت سرش به سمت روستا دویدیم. وسط روستا پیداش کردیم. وقتی بهش اعتراض کردیم گفت:

خون من مگه رنگین تره که بمونم و شما برین؟





طبقه بندی: خاطره
قالب وبلاگ