مصاحبه با محمد الله مرادی
عضو موسس سازمان پیشمرگان کرد مسلمان
شهید نصراللهی، مسئول سپاه بانه، از نماز جمعه که برگشت نام یکی از زندانیها را برد و گفت: بروید آزادش کنید! گفتند: چرا؟ نمیشود! آن پسر با کوملهها همکاری دارد و برایشان بار برده است. گفت: من به مادرش قول دادهام که آزادش میکنم! به ایشان گفتند: نباید به خاطر گریه و زاری یک مادر، احساساتی تصمیم بگیرید! شهید نصراللهی گفت: اتفاقاً آمد و فحشم داد! از نماز که بیرون آمدم جلوی جماعت، توی صورتم تف انداخت و فحشم داد و گفت: پسر من، توی زندان شماست؛ آزادش کنید. من هم قول دادم آزادش کنم. بروید بیاریدش. پسر را آوردند. پرسید: چرا با ضدانقلاب همکاری کردی؟ گفت: من اشتباه کردم. نفهمیدم! شهید نصراللهی گفت: برو، به شرطی که دیگر با این اشتباهاتت، آن مادر بیچاره را اذیت نکنی. مادرت آمد و کلی فحش به من داد. برو تا آرام بشود! پسر تحت تاثیر بزرگواری او قرار گرفته بود. پرسید: من چطور میتوانم پاسدار بشوم؟ شهید نصراللهی پرسید: چرا میخواهی پاسدار بشوی؟ گفت: به خدا، این محبت، اسیرم کرد! شهید نصراللهی گفت: فعلاً برو پیش مادرت، اگر او رضایت داد بیا و عضو سپاه بشو! همین پسر چند روز بعد آمد و عضو سپاه شد و شش ماه بعد هم توسط ضدانقلاب به شهادت رسید. باور کنید خداوند اکسیری در معنویت قرار داده که با سنگ صحبت کنی آب میشود. این بود هنر شهدا.
طبقه بندی: خاطره، مصاحبه